نظاره گر آخرین سکانس فیلم باتو بودنم هستم...حضور رنگینت را از حضورم میگیری...و همه چیز جز ردپای تو تار میشود...دنیا رنگ میبازد...دنیای سیاه و سفیدم هرلحظه طوسی تر میشود...هوا تاریکتر میشود...اطراف کدرتر میشود...
فراموش کرده ام...خودم را...حرفهایم را...دلخوری ها و دردهایم را...به یاد نمی آورم...کجا هستم...ساعت چند است...بی مکث قدم میزنم...در کوچه پس کوچه های نمور و تاریک این شهر بزرگ...شهر بزرگی که حالا درونش تنگی نفس ریه هایم را می آزارد...قدم میزنم...بی هدف...انگار دیگر خسته هم نمیشوم...
تنها چیزی که به وضوح به خاطر می آورم...رفتنت است...همه چیز روشن و ساده است...رفته ای...نیستی...دستانت را ندارم...دیگر صدایت را نخواهم شنید...به همین سادگی...تنها مانده ام...
اما انگار پذیرفتنش پیچیده تر از این حرفهاست...انگار ادامه دادن درکنار نبودنت...سخت تر از این حرفهاست...
گویی هرگز نبوده ای...اما درد نبودنت همیشه دامنگیرم بوده است...
به همین سادگی...رویاهایم نابود شده...با همین بی رحمی...نیستی...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: اون چیزایی که گفتی رو پاک کردم!
پاسخ: خیلی بی رحمانست...خیلی برات تلخ و سخت خواهد بود...شاید برای همیشه نباشه...باید صبور باشی عزیزم...
پاسخ: این جواب نظر خصوصیته: چرا؟!مگه چی شده؟! نمیتونی sms بدی؟
نیای میکشمت!
پاسخ: باشه.
پاسخ:ممنون...
پاسخ: شما بهترین خاله دنیائین!
.
.
سمفونی گوش خراشی است
.
روزهاست پنبه دگر فایده ندارد!
باید باور کنم تنهایم.
موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،